دیار نخل و رود

دیار نخل و رود

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

ساعت

امکانات

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 29
بازدید دیروز : 30
بازدید هفته : 65
بازدید ماه : 65
بازدید کل : 97900
تعداد مطالب : 153
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1


خاطره ای از دوران خدمت مقدس سربازی

مرداد ماه سال73 به همراه 20نفر ازهم استانی ها برای گذراندن دوره آموزشی خدمت مقدس سربازی راهی کرمان شدیم.در پادگان آموزشی شهید بهشتی همه ما را به خط کردندولیست اسامی ما را مطابقت دادند وسپس مارا به داخل پادگان بردند.چون دوره آموزشی قبل از ما هنوز به پایان نرسیده بود به ناچار ما را در چادرهایی که در گوشه ای از همان پادگان برپا کرده بودند اسکان دادند.در هر چادر 22 نفر مستقر شدیم .چون تعداد افراد چادر زیاد بودبه ناچار  یکی در میان برعکس هم می خوابیدیم به طوری که هرکس هرمدلی می خوابید تا صبح نمی توانست تکان بخورد چون جا کم بود.برای استحمام وشستن لباسهایمان به زیرمنبع بزرگ آبی که درگوشه ای ازپادگان بودومرتب آب از آن سریز می شد می رفتیم وازآن آب استفاده می کردیم.صبحانه هم شامل تکه ای نان به اندازه کف دست ویک روزمقدار کمی پنیر که به اندازه یک بند انگشت می شدوروزدیگرهمین اندازه کره با یک قاشق مربا خوری مرباوبعضی روزها یک عدد تخم مرغ آب پزبدون چای بود.ناهار هم بیشتر روزها ساچمه پلو می دادند که همان استامبولی بدون گوشت بود،بعضی روزها هم مرغ می دادند.واما شام هم مثل صبحانه تکه ای نان به همان اندازه می دادندودر کنار آن یا تاس کباب (که همان یخنی yakhniخودمان بود با این تفاوت که شامل تکه ای سیب زمینی ومقداری آب خورش بود)یا تخم مرغ آب پز با سیب زمینی آب پزبه ما می دادند.خلاصه غذاها ما راسیر نمی کردوهمه لاغر ونحیف شده بودیم،از مرخصی شهری هم خبری نبود.ما مجبور بودیم لبه های نان که خمیر بود را درجیب های چادرمان می گذاشتیم تا بعنوان میان وعده در آب فرو برده ونرم که شد بخوریم.هرروزپس ازتمرین رژه برای رسیدن به این تکه نان ها با سرعت به طرف چادرها می آمدیم تا سریعترآنها را بخوریم.فاصله چادرها تا جایگاه رژه حدودا 200متری می شد.  کار هرروز ما دراین دوهفته همین بود.یکی ازهمان روزهاکه رژه تمام شدوطبق معمول با سرعت به طرف چادرها رفتیم، با حرص و ولع تمام به سمت جیب چادر رفتیم،چشمتان روز بد نبیند،نمی دانم کدامیک از بچه هاواکس مشکی خود را در جیب چادرگذاشته بود،هوا هم که خیلی داغ بودواکس را بطور کامل آب کرده بود وخلاصه همه تکه های نان به واکس آغشته شده وبه رنگ سیاه درآمده بودند.ماهم که گرسنه بودیم به ناچارتکه نان آغشته به واکس را در آب زده ونوش جان می کردیم واز اینکه رفع گرسنگی می شد هم لذت می بردیم وهم خدا را شکر می گفتیم.البته بعدا که به سوله ها رفتیم وضع بهتر شد ولی بعضی از بچه ها شبانه از پادگان فرار کردند وترک خدمت نمودند.بعدازسه هفته مرخصی شهری دادند وما در شهراول به حمام عمومی رفتیم وبعداز آن تا دلتان بخواهد نان وموادغذایی گرفتیم وبا خود به پادگان آوردیم.یاد آنروزها بخیر ،همه خاطره شدند وبه تاریخ زندگی ما پیوستند.اینکه قدیمی ها می گویند باید به سربازی رفت تا آبدیده شوید مصداق همین است.انسان پخته تر وبا سختی های زندگی بیشتر آشنا می گردد.


نويسنده: قاسم شجاعی تاريخ: جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to ghasem.shojaei.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com